موضوعات
آرشيو وبلاگ
بــــی انـتــهــاتــریــن عــبــرتـــــــــــــــ چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 22:25 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 23:17 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
روزی کسی در راهی بسته ای یافت که در ان چیزهای گرانبها بود وایه الکرسی هم پیوست ان بود ان کس بسته را به صاحبش رد کرد
سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 23:6 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
دو فرشته مسافردرمنزل خانواده ثروتمندی توفق کردند تاشب را درآنجا بگذرانند. دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 22:58 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
دیروز شیطان را دیدم.در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود،فریب می فروخت.مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساطش همه چیز بود:غرور،حرص،دروغ و خیانت،جاه طلبی،.......... .هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را.بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی ها آزادگی شان را.شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را بهم می زد.دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.انگار ذهنم را خواند.موذیانه خندید و گفت:من کاری با کسی ندارم،فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم.نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.می بینی!آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.جوابش را ندادم.آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:البته تو با این ها فرق می کنی.تو زیرکی و مومن.زیرکی و ایمان،آدم را نجات می دهد.این ها ساده اند و گرسنه.به جای هر چیزی فریب می خورند.از شیطان بدم می آمد اما حرف هایش شیرین بود.گذاشتم که حرف بزندو او هی گفت و گفت و گفت...ساعت ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود.دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.با خود گفتم:بگذار یک بار هم شده کسی چیزی ار شیطان بدزدد.بگذار یک بار هم او فریب بخورد.به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم اما توی آن چیزی جز غرور نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اطاق ریخت.فریب خورده بود،فریب... دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:راننده کامیون, :: 22:50 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
راننده کامیونی وارد رستوران شد.
شنبه 7 خرداد 1390برچسب:لطیفه , :: 22:0 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
پیری برای جمعی سخن میراند...
جمعه 6 خرداد 1390برچسب:حجاج بن یوسف, :: 21:33 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
روزى (حجاج بن یوسف ثقفى ) خونخوار (و وزیر عبدالملك بن مروان خلیفه عباسى ) در بازار گردشى مى كرد. شیر فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند. به گوشه اى ایستاد و به گفته هایش گوش داد كه مى گفت :
جمعه 6 خرداد 1390برچسب:حضرت موسى, :: 11:26 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
حضرت موسى علیه السلام عرض كرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق كه خود را خالص براى یاد تو كرده باشد و در طاعتت بى آلایش باشد را ببینم . جمعه 6 خرداد 1390برچسب:پیرزن, :: 11:21 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد، متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . ? هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. جمعه 6 خرداد 1390برچسب:زیركانه, :: 11:15 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
آقاى جك، رفته بود استخدام بشود . صورتش را شش تیغه كرده بود و كراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدیر شركت جواب بدهد .
|
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
||
![]() |